آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
آنکه نان و نمک کسی را می خورد. (ناظم الاطباء). نمک خواره. نمک پرور. نمک پرورد. تحت تکفل، دو یا چند تن که با هم نان و نمک خورده باشند. (فرهنگ فارسی معین)
خورندۀ خاک. کنایه از کسی است که نظر بدنیا کند. نظرکننده بامور پست: نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند ترا ای خاک خوار آن خاک بی آچار نگوارد. ناصرخسرو. خاک خوار است رستنی زآنست کایستاده چنین نگونسار است. ناصرخسرو. مار است خاک خوار پس او بادزان خورد کز خوان عید نیست غذای مقررش. خاقانی
خورندۀ خاک. کنایه از کسی است که نظر بدنیا کند. نظرکننده بامور پست: نمی بینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند ترا ای خاک خوار آن خاک بی آچار نگوارد. ناصرخسرو. خاک خوار است رستنی زآنست کایستاده چنین نگونسار است. ناصرخسرو. مار است خاک خوار پس او بادزان خورد کز خوان عید نیست غذای مقررش. خاقانی
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. گزیتش بدادند شاهان همه به پیش دل نیک خواهان همه. دقیقی. یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه و از مردم نیک خواه. فردوسی. سپینود را گفت بهرام شاه که دانم که هستی مرا نیک خواه. فردوسی. شما یک به یک نیک خواه منید برآیین فرمان و راه منید. فردوسی. همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه. فرخی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو. فرخی. ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان. فرخی. فلاطوس برگشت و آمد به راه بر حجرۀ وامق نیک خواه. عنصری. بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان. عنصری. ستاره رهنمای کام او باد زمانه نیک خواه نام او باد. فخرالدین اسعد. تو دانی که پیش فریدون شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. اسدی. چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه). نگفته ست شمعون به جز نیک شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. شمسی (یوسف و زلیخا). به اطلاقت گشاده چشم مانده به گیتی هرکه او را نیک خواه است. مسعودسعد. شادی و خرمی کن کامروز در جهان شادی و خرمی است دل نیک خواه را. مسعودسعد. او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187). نیک خواهان ترا سالاسال همه روز است به دیدار تو عید. سوزنی. بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال. سوزنی. سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست چون نیک خواه دولت شاه معظمی. سوزنی. خصوص آن وارث اعمال شاهان نظرگاه دعای نیک خواهان. نظامی. نیک خواهانم نصیحت می کنند خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. دلارام باشد زن نیک خواه ولیک از زن بد خدا را پناه. سعدی. چنین خواهم ای نامور پادشاه که باشند خلقت همه نیک خواه. سعدی. صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام. حافظ. دمی با نیک خواهان متفق باش. حافظ. آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است بدخواه انفعال دهد نیک خواه را. نظیری (از آنندراج). ، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. ، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج). - نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن: به سغد اندرون بود یک ماه شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه. فردوسی. از آن پس که گسترده شد دست شاه سراسر جهان شد ورا نیک خواه. فردوسی. که باشی نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را شود نیک خواه. فردوسی
نکوخواه. نیکوخواه. خیراندیش. خیرخواه. که خیر و صلاح دیگران خواهد. که خواهان نیکی و سعادت دیگران است. مشفق. دوستدار. مهربان. مقابل بدخواه: ای شهریار راستین ای پادشاه داد و دین ای نیک فعل و نیک خواه ای از همه شاهان گزین. دقیقی. گزیتش بدادند شاهان همه به پیش دل نیک خواهان همه. دقیقی. یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه و از مردم نیک خواه. فردوسی. سپینود را گفت بهرام شاه که دانم که هستی مرا نیک خواه. فردوسی. شما یک به یک نیک خواه منید برآیین فرمان و راه منید. فردوسی. همیشه تا نبود خوب کار چون بدکار چنان کجا نبود نیک خواه چون بدخواه. فرخی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به جان نبود نیک خواه تو. فرخی. ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین به دهر آنکه بود نیک خواه او شادان. فرخی. فلاطوس برگشت و آمد به راه بر حجرۀ وامق نیک خواه. عنصری. بدان کسی که بود نیک خواه او ایزد اگر کسی بد خواهد بدو رسد خذلان. عنصری. ستاره رهنمای کام او باد زمانه نیک خواه نام او باد. فخرالدین اسعد. تو دانی که پیش فریدون شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. اسدی. چشم بندگان و نیک خواهان بدین روزگار فرخنده روشن داراد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 4). حرمان آن است که نیک خواهان را از خود محروم گرداند. (کلیله و دمنه). نگفته ست شمعون به جز نیک شاه من از دل یکی بنده ام نیک خواه. شمسی (یوسف و زلیخا). به اطلاقت گشاده چشم مانده به گیتی هرکه او را نیک خواه است. مسعودسعد. شادی و خرمی کن کامروز در جهان شادی و خرمی است دل نیک خواه را. مسعودسعد. او را وزیری بود مسلمان ونیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187). نیک خواهان ترا سالاسال همه روز است به دیدار تو عید. سوزنی. بدان که نیک سگال است و نیک خواه دلش زمانه هست ورانیک خواه و نیک سگال. سوزنی. سلطان ملک دینی و دنیا هم آن تست چون نیک خواه دولت شاه معظمی. سوزنی. خصوص آن وارث اعمال شاهان نظرگاه دعای نیک خواهان. نظامی. نیک خواهانم نصیحت می کنند خشت بر دریا زدن بی حاصل است. سعدی. دلارام باشد زن نیک خواه ولیک از زن بد خدا را پناه. سعدی. چنین خواهم ای نامور پادشاه که باشند خلقت همه نیک خواه. سعدی. صف نشینان نیک خواه و پیشکاران باادب دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوست کام. حافظ. دمی با نیک خواهان متفق باش. حافظ. آنجا که بی تفاوتی وسع رحمت است بدخواه انفعال دهد نیک خواه را. نظیری (از آنندراج). ، بامروت. باوفا. صدیق. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. ، به معنی بدکار هم مستعمل است. (آنندراج). - نیک خواه شدن، دوست شدن. دوستدار شدن. هواخواه شدن. مرید و معتقد گشتن: به سغد اندرون بود یک ماه شاه همه سغد شد شاه را نیک خواه. فردوسی. از آن پس که گسترده شد دست شاه سراسر جهان شد ورا نیک خواه. فردوسی. که باشی نگهبان تخت و کلاه بلاش جوان را شود نیک خواه. فردوسی
کنایه از گرسنه باشد. (برهان). گرسنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، بسیار خور و خورنده. پرخور. (ناظم الاطباء). شکم خواره. شکم بنده. کنایه از بسیارخوار است. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی بسیار خور و خورنده آمده است و او را شکم خواره نیز گویند. (برهان) : گرتو بدانستیی که فضل تو بر خر چیست کجا ماندیی نژند و شکم خوار. ناصرخسرو. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. کیست این صوفی شکم خوار خسیس تا بود با چون شهاشاهان جلیس. مولوی. گر گدایان طامعند و زشتخو در شکم خواران تو صاحبدل مجو. مولوی. و رجوع به مترادفات کلمه شود
کنایه از گرسنه باشد. (برهان). گرسنه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، بسیار خور و خورنده. پرخور. (ناظم الاطباء). شکم خواره. شکم بنده. کنایه از بسیارخوار است. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی بسیار خور و خورنده آمده است و او را شکم خواره نیز گویند. (برهان) : گرتو بدانستیی که فضل تو بر خر چیست کجا ماندیی نژند و شکم خوار. ناصرخسرو. هر کجا چون زمین شکم خواریست از زمین خورد او شکم واریست. نظامی. کیست این صوفی شکم خوار خسیس تا بود با چون شهاشاهان جلیس. مولوی. گر گدایان طامعند و زشتخو در شکم خواران تو صاحبدل مجو. مولوی. و رجوع به مترادفات کلمه شود